محل تبلیغات شما



.زندگی من یکنواخت است،من مرغ هارا شکار می کنم وآدم ها هم من را شکار می کنند.تمام مرغ ها به هم شبیه هستند و تمام آدم ها شبیه همدیگرند.بنابراین یک مقدار کسل کننده است.اما اگر تو مرا اهلی کنی ،به زندگی من روشنی می بخشی.من صدای پایی که با دیگران متفاوت است می شناسم.


زان پیر،جادوگر دل رحمی است که به نوزادان قربانی و رها شده در جنگل کمک می کند و آن ها را در طرف دیگر جنگل ،به خانواده هایی می سپارد که بتوانند ازشان نگهداری کنند.ماجرا از روزی شروع می شود که زان به جای نور ستاره، نور ماه را به نوزادی می خوراند.زان به خوبی می داند که نباید قدرت جادویی ماه را دست کم بگیرد و نوزاد را به حال خود رها کند؛پس چاره ای می اندیشد تا نوزاد با قدرتی که دارد،به خودش و دیگران آسیبی نرساند.اما چگونه می توان مانع قدرت ماه شد؟


باد با خشونتی وحشتناک در این جو شعله ور می توفید و ابرهای افروخته را به هم می پیچید.انگار یه پنکه بزرگ می چرخید تا این آتش هرچه بیشتر گر بگیرد.دکتر فرگوسن اتش مشعلش را تاحد امکان زیاد کرد.بالن منبسط می شد و بالا می رفت.کندی وسط سبد زانو زده و پرده چادر را محکم نگه داشته بود.بالن به شکل سرگیجه آوری می چرخید و مسافران تکان های تشویش زایی را تحمل می کردند.


من و تو از جنس این جور آدم ها نیستیم!

نوینر برای اولین بار تنهای تنها شده است. تنهای تنها در خیابان،حتی شب ها.و اگر با کاسموس روبه رو نمی شد،بی بروبرگرد شانسی برای زنده ماندن نداشت.

کاسموس گفته بود:نگاهت شبیه نگاه کسانی است که از خانه فرار کرده.حواست باشد اگر یکهو کسی از پشت سر چیزی بهت گفت،اصلا نباید از هول تکان بخوری.این جور وقت ها آدم باید خیلی آهسته سرش را بچرخاند عقب.حالا هم بزن به چاک و بیشتر از این مزاحمم نشو!»


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دیجیتال مارکتینگ